درباره ما


به وبلاگ من خوش آمدید

پیوند روزانه

شکنجه گر
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
سفارش آنلاین قلیون

جستجو

"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!



طراح قالب


Www.LoxBlog.Com

Main

My profile

Log out


شکنجه گر

معرفی یک دخترخوب (شعر طنز)
موضوع: <-PostCategory->

 
طنز دخترانه, معرفی یک دخترخوب
 روز و شب با خودت نرو هی ور
با تو هستم ، بله ، شما ... دختر

قلب تو گرچه واقعا پاک است!
خواهرم خوشگلی خطرناک است
با چنان تیپ و این چنین ترکیب
صورتی مثل کاغذ تذهیب ،
وقتی از خانه می زنی بیرون
مرد صدساله می شود دل خون!
متلک بشنوی تو از حالا
از جوان های بی سر و بی پا
آن یکی با دروغ و صد نیرنگ
می دهد وعده های خوب و قشنگ
دیگری گویدت که جانی تو
گز شیرین اصفهانی تو !
پیرمردی یواشکی از پشت
گوید این دخترک مراهم کشت !
نم نمک می رومی از راه به در
با همین گفته ها می شوی خر !
سادگی ها تو یک کمی کم کن
تو خیابون حواستو جمع کن !
گیرهای سه پیچ را ول کن
خوشگلم ، فکر این ارازل کن
این جوان ها تمام ناجورند
آی ماهی ، بپا همه تورند
پلویی می شوی به یک دوری
سی دی ات پخش می شود فوری
می شوی نقل محفل مردم
سبب عیش کامل مردم
آبرویت به باد خواهد رفت
یه یه خورده ، زیاد خواهد رفت
کار من نیست تا کنم خواهر ،
امر معروف ، نهی از منکر
قصد من نیست تا کنم کیفی
منتها چون که دیدمت حیفی !
گفتم این را بپرسم ای زیبا
که اگر فکر شوهری حالا؟!

گر چه ناراحتی تو از دستم
من خودم کیس قابلی هستم!
نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|

خانومم از اینم استفاده نمیکنه...
موضوع: <-PostCategory->

خانومم از اینم استفاده نمیکنه

خانومه اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با یه زن زیبا خوابیده و مشغوله!
رنگ از روش پرید و داد زد: مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌.
من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الان طلاقم رو می‌خوام!
شوهره با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن
خانومه گریه کنان گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی

شوهره گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش.
به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دل رحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که تو نخوردی رو گرم کردم و بهش دادم، که دو لپی همه را خورد.
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که برات تنگ شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.
اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.
اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون چکمه ای که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه ...
بعد یه کم مکث کرد و گفت: نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد.
بعد همینطور که داشت به طرف درب میرفت گفت. می‌بخشید، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون استفاده نمیکنه؟؟؟

 

دوچرخه سواری با خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...! وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن...

 

112

شايد اين روزها كمتر كسي باشد كه كاربرد شماره‌هايي مانند ۱۱۰ ، ۱۱۵ ، ۱۲۵ و غيره را در شرايط اضطراري نداند ، اما با اين وجود ممكن است بسياري از مشتركان تلفن همراه آشنايي چنداني با شماره ( ۱۱۲ ) نداشته باشند. فرض کنید در شرایطی قرار گرفته‌اید که جان کسی در خطر است ، حادثه‌ای ناگوار رخ داده ، می‌خواهید به آتش‌نشانی اطلاع بدهید و یا به کمک فوری پلیس نیاز دارید ؛ قطعأ در اولین اقدام از تلفن‌همراه خود برای تماس با مراکز مربوطه نظیر پلیس ، آتش‌نشانی و اورژانس استفاده می‌کنید . اما به هر دلیلی ممکن است این اقدام به طور طبیعی میسر نشود . با بهره‌گیری از يك شماره مي‌توانيد حتي در زمان‌هایی که تلفن‌همراه شما از شبکه خارج شده باشد و هیچ نوع ارتباطی بین گوشی شما و شبکه تلفن‌همراه برقرار نباشد با مركز فوريت‌هاي اضطراري تماس بگيريد .

زمان‌هایی که گوشی شما قفل شده و پسورد آن را به یاد نمی‌آورید ، حتی هنگامی که سیم ‌ کارت شما سوخته باشد و یا اصلأ سیم ‌کارتی در اختیار نداشته باشید و گوشی شما بدون سیم‌ کارت روشن باشد . در این موارد و کلیه موارد نظیر آن با استفاده از این ترفند می‌توانید با مراکز فوریت‌های اضطراری تماس بگیرید . براي رسيدن به اين هدف کافی است در هر یک از شرایط فوق‌ ذكر شده ، با شماره ۱۱۲ ( بدون پیش ‌شماره ) تماس بگیرید . این شماره که مدتی است در کشور ما نیز فعال شده ، یک شماره بین ‌المللی جهت استفاده از تلفن همراه در مواقع اضطراری است . پس از تماس با این شماره به اپراتور مربوطه وصل شده و می‌توانید وضعیت اضطراری خود را تشریح کرده و تقاضای کمک کنید .

همان‌طور که گفته شد برای تماس با این شماره ، نیازی به سیم‌کارت و حتی شبکه همراه نیز ندارید . حتی اگر گوشی شما در حالت Lock هم باشد باز هم می ‌ توانید این شماره را بگیرید .

تنها به چند نکته مهم دقت کنید : اگر سیم‌ کارت ندارید و یا سیم‌کارت شما همراه اول است ، به هیچ عنوان بدون دلیل و جهت آزمایش این شماره ، با ۱۱۲ تماس نگیرید . چرا که بلافاصله به اپراتور مربوطه وصل شده و با او صحبت می‌کنید . در نتیجه جهت تست و آزمایش ، بی‌جهت به این شماره تماس نگیرید .

در سیم‌کارت ‌های ایرانسل در صورت تماس با ۱۱۲ ، به یک سامانه گویا وصل می ‌ شوید که از شما درخواست می‌کند مرکز مورد نیاز خود را وارد کنید تا به آن وصل شوید . همچنین دقت کنید در مواقع غیراضطراری که تماس به طور مستقیم با مراکزی نظیر ۱۱۰ ، ۱۲۵ و ۱۱۵ امکان پذیر است ، از ۱۱۲ استفاده نکنید .

نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|

روش زندگی...
موضوع: <-PostCategory->

روش زندگی

دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند...
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم، فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد...

آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد. اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد.

در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بيايی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوز که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت

 

خیلی خری !

علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم
«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم
از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»

گفتند وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد
یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟

روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
«خیلی خری»
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش
«نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند»

علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.

 

 

داستان زندگی

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه مي‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقي:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما مي‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست.
فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد

 

داستان قمپز در کردن

قمپوز توپی بود کوهستانی و سرپر به نام قمپوز کوهی که دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای با ایران مورد استفاده قرار میداد .
این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود . سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند . صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت .
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند :" نترسید قمپوز درمی کنند." یعنی تو خالی است وگلوله ندارد .
... کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات تحریف و تصحیف شده رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده ضرب المثل شده است.

به گفته علامه دهخدا به معنی :" دعاوی دروغین کردن ، بالیدن نابجا و فخر و مباهات بی مورد کردن " است .

نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|

پایان سال 92
موضوع: <-PostCategory->

پایان سال 92

فکرشو بکن !!
سال دیگه این موقع....
همه خانواده دور همیم...صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده...
مجردا به عشقشون رسیدن..
متاهلا هم که منتظر بچه بودن بچه دار شدن...
اون لبخندایی که از خونواده ها ماه ها، شاید سال ها دور شده بود بازم به لباشون نشسته..
بعد همینجور که صدا قهقهه میاد به آرزو هایی که امسال کردیم فک کنیمو با خودمونبگیم : دیدی همچی درست شد؟؟
دیدی الکی انقد حرص خوردی؟
.
.
و در آخر همه اونایی که تو این سالها به هر دری زدن بسته بود
خدا در رحمتو براشون باز کرده..

یه الهی آمیـــــــــــــــــــــــــــــــن بلند بگو....

 

 خانم....شماره بدم !!

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

 

پرواز شاهین

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

پلیس شیطون

پلیس اومده بود تو خیابون و به ماشین هایی که خلاف پارک کرده بودند تو بلند گو با لحن تند تذکر میداد.
پیکان ......پیکـــــــان......پیکــــــــــــان....حیف گواهینامه که به تو دادن
پراید ......پرایـــــد......راننده ی پراید.....زودتر حرکت کن......کدوم آموزشگاه گواهینامه گرفتی؟
راننده ی مینی بوس ......اینجا جای پارک کردنه؟
و......
و......
تا اینکه رسید به یه مرسدس خوشگل
تن صدا را پایین آورد و با لحن خیـــــــلی مهربون گفت:
مرسدس تو دیگه چرا عزیزم :|

نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|

عشق من، چقدر زیباست
موضوع: <-PostCategory->

عشق من، چقدر زیباست

عشق من، چقدر زیباست
با همین لباس‌های معمولی
با شانه‌ای روی موهایش
کسی نمی‌داند او چقدر زیبا بود
دخترکان آشویتز , دخترکان داخائو , عشق مرا دیده‌اید؟
ما او را در سفری دراز دیدیم
که دیگر لباس معمولی‌اش را به تن نداشت
دیگر خبری از شانه‌ی روی موهایش هم نبود

عشق من، چقدر زیباست
با نوازش‌های مادرش و بوسه‌های برادرش
کسی نمی‌دانست که او چقدر زیباست
دخترکان مائوتهائوزن , دخترکان بلسن , عشق مرا دیده‌اید؟
او را در میدان‌های یخ زده دیدیم
با شماره‌ای در دستان رنگ‌پریده‌اش
و ستاره‌ای زرد بر قلبش

 

 آخر عاقبت ورزش

امروز صبح بعد از مدتها تصمیم گرفتم با دوستم بریم ورزش کنیم!
گرمکن نارنجیمو پوشیدم و زدم بیرون.
و حالا توجه کنید به تیکه‌های ملت :
نارنگی! کجا میری؟
... پرتقال! بدو تا نخوردمت!
هویج!مگه خرگوش دنبالت کرده؟
ته‌سیگار!
رفتگر!برو 9 شب بیا بابا!
چی‌توز موتوری!
سن ایچ و دیگر هیچ!
لینا توپی!!انقدر جون نده بابا!
اسمارتیز!بقیه دوستات کجان؟
بچه‌ها! بچه ها! گارفیلد!
الان کدوم مسئول باید رسیدگی کنه؟

 

بازگشت به زندگی

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.
دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکتند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.
مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند
 و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.
.
.
.
اینو واسه این گذاشتم که اگه عزیزی رو از دست دادید به زندگی عادی برگردید و روال عادی رو پیش بگیرید .
یه روزی همه میریم دیر رو زود داره سوخت و سوز نداره....

 

عشقای قدیمی

دم اون دوست دخدر پسرای قدیمی گرم......

که نه موبایل داشتن نه اف بی نه هیچیه دیگه

تنها وسیله ی ارتباطشون یه تلفن کارتی بود

و اعتماد بالا که بجای دادنه ۱۰۰تا خطه اعتباری تله خونرو میدادن و

انقد زنگ میزدن تا عشقشون گوشیو جواب بده

دمشون گرم که قراراشون مبداش دم مدرسه بود و مقصدش خونه

دم دخدراش گرم که با یک کیلو اپل مانتو و ابروهای موکتو ناخنای از ته گرفته میرفتن سر قرار

دم پسراش گرم که تو راه واسه عشقشون از چیپس و لواشک و باقالی کم نمیذاشتند

دمشون گرم که تو اوج دعوا با نوشتن یه نامه ی عاشقونه دوباره آشتی میکردند

و آخر اینکه دمشــــــــــــون گرم که خیانت نمیکردن و

تک پرررررررررررر بودن

 
نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|

لیلی خودش را به آتش کشید
موضوع: <-PostCategory->

لیلی خودش را به آتش کشید

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت.خدا
لبخند زد. لیلی هم.

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.
خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت.
خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید... می ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست.
خدا اجابت کرد... مجنون سررسید.
مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.

خدا گفت: لیلی اگر نبود، زمین من همیشه سردش بود.

 

سرباز قهرمان

Jospeh Schultz یک سرباز آلمانی در جبهه ی شرق بود.
در بیستم جولای سال 1941، او به همراه 7 تن دیگر از همرزمانش به ماموریتی که گمان میکرد عادی است فرستاده شد.

پس از یک راه پیمایی کوتاه، او و افراد گروه دریافتند که ماموریت با آنچه تا آن موقع انجام داده بودند به کلی متفاوت است:
در پیش روی خود، آنها 14 شهروند اسیر شده را دیدند که با چشمان بسته، کنار دیوار، انتظار مرگ میکشیدند.

8 سرباز در دسته ی شولتز در 10-15 متری این افراد متوقف شده و دستور یافتند تا همه ی شهروندان را اعدام کنند. 7 نفر از افراد اطاعت کردند. در سکوتی که حکم فرما بود تنها شلیکهای متناوب تفنگ شنیده میشد. جوزف شولتز از دستور سرپیچی کرد.

کلاه و تفنگش را به زمین انداخت و آرام خود را در کنار شهروندان اعدامی قرار داد. او مرگ را به جای کشتن غیرنظامیان نومید انتخاب کرد. ثانیه هایی بعد جسد 14 غیرنظامی به همراه یک سرباز آلمان نازی روی چمنها قرار داشت. او به دستور مافوق، به دست همرزمانش اعدام شد.

این عمل نشان داد که انسان می تواند خوب یا بد بودن را انتخاب کند. این یک شورش نبود. یک کار قهرمانانه نبود.
داستان قربانی شدن هم نبود. و با این کارِ جوزف شولتز کسی هم نجات پیدا نکرد. همه به علاوه ی یک نفر بیشتر کشته شدند.
اما او نمونه ی یک انسان بااخلاق شد. او از تیرباران کردن امتناع کرد چون اینکار را غلط میدانست.
اینکه 14 یا 15 نفر کشته بشوند شاید در نظر اول خیلی مهم نباشد. اما برای او و ما چرا.

 

دختر شاه پریون

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.

دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟

جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟

دختر گفت: بله... مگر خود تو همین را نمی خواستی؟

پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟

پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.

پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟

پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.

پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟

پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری...

قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم

 

رمز حرف پ

نمی دونم چرا توی این چند سال هر چی بلا بود سر چیزایی که اولش "پ" بود افتاد:
.
پیکان : از رده خارج شد
.
پراید: گرون شد
... .
پسته: سوژه شد
.
پول: بی ارزش شد
.
پـَـَـ نــه پـَـَــــ : مد شد
.
پارو: خاطره شد
.
پک به قلیون: غیر مجاز شد
.
پدر : کمرش خم شد
.
پاهامون : واریسی شد
.
پیش بینی : غلط از آب در اومد (داستان 2012)
.
پیامک : همه گیر شد
.
پند و اندرز : تکراری شد
.
.
.
.
چه سرّی توی این حرف پ نهفته خدا می دونه!

نوشته شده توسط :لیلا | لينک ثابت |پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,|



موضوعات

لینک دوستان

خدا...
***همه چی***
بخند
باران دلتنگی
دل نوشته های یه عاشق تنها مانده از...........
شماره دختر وپسر
حیاط خلوت من
وبلاگ تحلیلی و خبری موسیقی
جوک های خنده دار
آفتاب
من وآزادی با همیم تا ابد....
دل نوشته های کسی مثل من
shirin
هک سیمبین
ردیاب خودرو
همسریابی
درگاه واسط

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شکنجه گر و آدرس leila67.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو دفتر

ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
شهريور 1391
ارديبهشت 1391


نویسنده وبلاگ :

لیلا

آمار سایت
كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

کد های جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 60028
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



Copyright by © www.LoxBlog.Com & Sharghi.net & NazTarin.Com